هری پاتر وشاهزاده ی دورگه(فصل سوم)(قسمت سوم)

هری به سرعت به طرف پله ها دوید و  که می خواست مثل همیشه از چند پله آخر پایین بپرد در حالی که مراقب بود که از دسترس عمو ورنون دور بماند.در راهرو مردی با ریش بلندی که تا کمرش می رسید ایستاده بود.نیمه ماه از پشت بینی او قابل تماشا بود.و او یک ردای سیاه بلند سفری و یک کلاه نوک تیز پوشیده بود.ورنون دورسلی که سیبیلش به اندازه سبیل دامبلدور پرپشت اما  سیاه بود با لباس خواب آلبالویی طوری به تازه وارد نگاه می کرد که انگار به چشمانش اطمینان نداشتد.دامبلدور با خووشرویی گفت:" از نگاه سراسیمه شما معلومه که هری بهتون چیزی نگفته.به هر حال بذارین من فرض کنم شما منو به خونتون دعوت کردین.این عاقلانه نیست که تو این موقعیت خطرناک تو راهرو بایستیم."

او با زیرکی به آستانه در نزدیک شد و پشت سر او ایستاد.

دامبلدور در حالی که بینی شکسته اش را به سمت عمو ورنون برمی گرداند گفت:" از آخرین باری که اینجا رو دیدم خیلی میگذره.گلهاتون خیلی رشد کردن."

ورون دورسلی حرفی نزد.هری تردیدی نداشت که به زودی او قدرت تکلمش را باز میابد.ضربان شقیقه اش به حد خطرناکی رسیده بود اما چیزی از دامبلدور موقتا او را از نفس کشیدن باز داشته بود.این شاید به خاطر چهره خشن جادوگریش بود.شاید هم عمو ورنون فکر می کرد به راحتی نمیشه با اون درافتاد.

دامبلدور در حالی که از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش به او نگاه می کرد با قانع کننده ترین صدایش گفت:" آه.عصر بخیر هری.خوبه.خیلی خوبه"

این کلمات باعث شد عمو ورنون از خواب بیدار شود.به محض این که او هشیار شد این واضح بود که او فکر می کند کسی که با دیدن  هری بگوید"خوبه" کسی است که نمیشود با او رودررو شد.

او با صدایی که گستاخی از هر هجایش معلوم بود گفت:" من نمی خوام گستاخی کنم...."

دامبلدور با حالتی موقرانه گفت:" متاسفانه گستاخی تصادفی گاهی اوقات بدون هیچ زنگ خطری اتفاق می افته.بهتره در این مواقع آدم چیزی نگه.آه و این باید پتونیا باشه."

در آشپزخانه باز شد و آنجا خاله هری با دستکش لاستیکی و لباس زنانه که روی لباس خوابش پوشیده بود ایستاده بود.صورت اسبی اش هیچ حالتی به جز ترس را نشان نمی داد.

دامبلدور وقتی عمو ورنون نتوانست او را معرفی کند گفت:" آلبوس دامبلدور.ما قبلا با هم مکاتبه داشتیم." هری نامه عربده کشی را که خاله پتونیا دریافت کرده بود را به یاد آورد ولی او چیزی از منظور آن نفهمیده بود." و این باید پسرتون دادلی باشه؟"

دادلی با قیافه شگفت زده و لباس خواب راه راه در اتاق نشیمن ایستاده بود.دامبلدور یکی دو دقیقه صبر کرد تا یکی از دورسلی ها چیزی بگوید و وقتی کسی چیزی نگفت لبخندی زد.

" می تونم فرض کنم شما منو به خونتون دعوت کردین؟"

دادلی تقلا کنان هنگامی که دامبلدور از کنارش گذشت به عقب رفت.هری در حالی که هنوز کفشهای ورزشی و تلسکوپ در دستش بود از چند پله آخر پایین پرید و دامبلدور را دید که روی یک صندلی راحتی نشسته و با علاقه به اطراف خانه نگاه می کند.او در آنجا کمی عجیب به نظر می رسید.

هری با ناامیدی پرسید:" قربان .ما نمی خواهیم بریم؟"

دامبلدور گفت:" البته.اما چند موضوع است که ابتدا باید دربارش صحبت کنیم.من نمی خوام این کارو بکنم اما باید کمی از مهمان نوازی خاله و شوهرخالت سو استفاده کنیم."

" شما این کارو می کنین؟"

ورنون دورسلی وارد شده بود و خاله پتونیا پشت شانه هایش بود.و دادلی دزدکی پشت هر دوی آنها می پلکید.

دامبلدور با بی خیالی گفت:" بله.من باید این کارو بکنم."

او چوبدستیش را به سرعت درآورد و هری دید که با یک ضربه آرام کاناپه بزرگ شد و از زیر پاهای دورسلی ها گذشت به طوری که آنها توده وار روی آن افتادند.با ضربه دیگر چوبدستی کاناپه کوچک شد و به جایگاه اصلی خودش بازگشت.به محض این که او چوبدستیش را در جیبش گذاشت هری به دستهای سیاه و چروکیده او نگاه کرد که انگار گوشت آنها سوخته بود.

" قربان....چه اتفاقی برای..."

دامبلدور گفت:" باشه برای بعد.لطفا بشین هری."

او صندلی راحتی دیگر را برداشت درحالی که می کوشید به چهره دورسلی ها که آرام و ساکت بودند نگاه نکند.دامبلدور به عمو ورنون گفت:" من فکر می کردم شما می خواین به من نوشیدنی تعارف کنین.اما شواهد نشون میده که این کار الآن احمقانه به نظر میرسه."

با حرکت بعدی چوبدستی یک بطری خاک گرفته و پنج لیوان در وسط هوا ظاهر شد.سپس بطری خم شد ومقداری نوشیدنی را سخاوتمندانه در هر پنج بطری ریخت و سپس لیوانها به طرف هر پنج نفر حرکت کردند.دامبلدور درحالی که جرعه ای از لیوانش می نوشید گفت:" بهترین شهداب های بلوط خانم رزمرتا ".هری هرگز چیزی مانند آن را قبلا نخورده بود ولی بلافاصله احساس کرد خیلی خوشمزه است.دورسلی یعد از یک نگاه سریع و وحشت زده به یکدیگر سعی کردند لیوانهایشان را نادیده بگیرند و به آرامی آنها را در کنار سرهایشان خالی کردند.هری نتوانست جلوی بدگمانی اش را نسبت به دامبلدور که از نوشیدنیش لذت میبرد پنهان سازد

هری پاتر وشاهزاده ی دورگه(فصل سوم)(قسمت دوم)

یک چمدان بزرگ در وسط اتاق افتاده بود.در آن باز بود و در آن چیزی به جز چند زیرپوش.چند بسته شکلات.چند بطری مرکب و چند قلم پر شکسته که کف آن را پوشانده بود چیزی نبود.روی زمین یک کاغذ ارغوانی رنگ افتاده بود که در آن نوشته شده بود:

وزارت سحر و جادو:از خانه و خانواده خود در برابر نیروهای سیاه مراقبت کنید.

1.به شما پیشنهاد می کنیم که تنها از منزل خارج نشوید.

2.در زمان تاریکی باید احتیاط بیشتری کنید.هر کجا هستید سعی کنید مسافرت خود را قبل از تاریکی شب به پایان برسانید.

3.موارد امنیتی را در خانه خود رعایت کنید و مطمین شوید همه اعضای خانواده از افسونهای اضطراری مانند سپر محافظ و سرخوردگی اطلاع دارند.افراد خردسال را تنها نگذارید.

4.با سوال از دوستان و اعضای خانواده و استفاده از محلول راستی مرگ خوران را تشخیص دهید.

5.اگر مشاهده کردید یکی از اعضای خانواده.دوستان.همکلاسی ها و همسایگان رفتارهای مشکوکی دارد فورا مراتب را به اداره اجرای قوانین جادویی اطلاع دهید.

6.اگر نشانه هایی از جادوی سیاه  و یا هر مکانی که در آن درگیری صورت گرفته مشاهده کردید وارد نشوید و فورا به کارآگاهان اطلاع دهید.

7.در صورت مشاهده هرگونه فعالیت مرگ خواران سریعا به وزارت سحر و جادو اطلاع دهید.

هری در خواب خرناسی کشید و صورتش روی پنجره کشیده شد و عینکش بیشتر کج شد.اما او باز هم بیدار نشد.

یک ساعت رومیزی که چند سال پیش بدست هری تعمیر شده بود با صدای بلندی شروع به زنگ زدن کرد و

نشان می داد فقط یک دقیقه به ساعت یازده مانده است.در دست آزاد هری یک تکه کاغذ پوستی با نوشته های مایل آویزان بود.هری این نامه را که سه روز پیش دریافت کرده بود آنقدر خوانده بود که طومار پیچ در پیچ آن کاملا صاف شده بود.

هری عزیز:

اگر این طور راحتی من باید ساعت یازده جمعه آینده به خانه شماره چهار پریوت درایو بیایم تا تو را یه پناهگاه ببرم تا بقیه تعطیلات مدرسه را آنجا بمانی.اگر موافقی من باید به تو کمک کنم تا به شیوه ای که تمایل دارم به پناهگاه بروی.هر وقت تورو دیدم بیشتر توضیح میدم.

لطفا جواب نامه را با همین جغد بفرست.ایدوارم جمعه تو را ببینم.

ارادتمند همیشگی-آلبوس دامبلدور

اگر چه هری این موضوع را قلبا می دانست اما پس از خواندن این نامه رسمی از ساعت هفت بعد از ظهر به کنار پنجره اتاق خوابش رفت و هرچند دقیقه یک بار به خیابان نگاهی می انداخت.او می دانست که خواندن دوباره نامه دامبلدور کار بیهوده ای است.بنابراین موافقتش را اعلام کرد و با جغدی که نامه را آورده بود جواب او را داد و اکنون فقط می توانست انتظار بکشد:دامبلدور یا می آمد یا نمی آمد.

اما هری آماده نشده بود.این خیلی خوب بود که بعد از دو هفته از دست دورسلی ها راحت می شد.او نمی توانست بفهمد که چرا گمان می کند چیزی اشتباه است.ممکن بود نامه ش به  جای رسیدن به دامبلدور جای دیگه ای رفته باشد.شاید کسی جلو دامبلدورو بگیره تا نتونه هری رو ببره و شاید هم این فقط یه شوخی بوده و یه نامه واقعی نبوده.هری نتونسته بود وسایلش را جمع کند و دوباره آنها را رها گذاشته بود.تنها کاری که توانسته بود انجام دهد این بود که جغد سفیدش هدویگ را در قفس زندانی کند.

عقربه دقیقه شمار ساعت رومیزی به عدد دوازده نزدیک شده بود و در سر ساعت مقرر چراغهای خیابان خاموش شدند.

هری ناگهان برخاست انگار که تاریکی خیابان به منزله زنگ خطری بود.به سرعت عینکش را صاف کرد و صورتش را از روی پنجره برداشت و به سنگ فرش خیابان نگاه کرد.هیکل بلندی با ردای موج دار در راه باریک باغ حرکت می کرد.او طوری که انگار دچار برق گرفتگی شده باشد برخاست و با مشتش به میز کوبید و سپس هرچیزی را که روی زمین بود جمع کرد و به درون چمدانش انداخت. سپس او چند دست ردای قلنبه .دو کتاب جادو و چند بسته گیره را برداشت.زنگ در به صدا در آمد.در طبقه پاییت عمو ورنون با عصبانیت از اتاق نشیمن فریاد زد:" کی این موقعه شب زنگ می زنه؟"

هری در حالی که یک تلسکوپ برنجی در یک دست و یک جفت کفش ورزشی در دست دیگرش بود ایستاد.او کاملا فراموش کرده بود به دورسلی ها بگوید که دامبلدور می خواهد بیاید.در حالی که هم خنده اش گرفته بود و هم دستپاچه شده بود به طرف در اتاق خواب رفت و آن را باز کرد وصدایی شنید:

"عصر بخیر.شما باید آقای دورسلی باشید.فکر می کنم هری بهتون گفته که من به خاطر اون اومدم."

هری پاتر وشاهزاده ی دورگه(فصل سوم)(قسمت اول)

فصل سوم:آن چه خواهد شد و آن چه نخواهد شد
هری پاتر با صدای بلندی خرناس می کشید.او بهترین زمان بعد از ظهر را کنار پنجره اتاق خوابش نشسته بود و به خیابان تاریک خیره نگاه می کرد و سرانجام در حالی که یک طرف صورتش به پنجره چسبیده بود و عینکش کج شده بود با دهان باز به خواب رفته بود.بخاری که نفس هایش روی شیشه پنجره به جای گذاشته بود در نور نارنجی رنگ خیابان می درخشید و این نور مصنوعی چهره اش را با وجود موهای سیاه و نامرتبش بی رنگ نشان می داد.آن اتاق پر از وسایل مختلف و آت و آشغال بود.پر جغد
,
دانه سیب و کاغذهای شکلات روی زمین افتاده بودند.تعدادی کتاب جادویی در بین چند دست ردا روی تختخواب انباشته شده بودند.تعدادی روزنامه زیر نور دیده می شدند.تیتر یکی از آنها می گفت:" هری پاتر.انتخاب شده؟"

شایعات درباره حوادث وزارت سحر و جادو از مدتی که لرد سیاه برگشته بود اوج می گرفت.فردی که دیشب وزارتخانه را ترک کرده بود و خواسته بود نامش فاش نشود گفته بود:" ما اجازه نداریم چیزی بگیم.چیزی نپرسین."

به هر حال منابعی در وزارت سحر و جادو تایید کردن که این حوادث در تالار پیشگویی اتفاق افتاده است.جادوگران سخنگوی وزارتخانه تاکنون حتی از تایید وجود چنین مکانی نیز خودداری کرده اند اما بسیاری از جوامع جادویی معتقدند که مرگ خوارانی که هم اکنون در آزکابان زندانی هستند تلاش کرده اند تا یک پیشگویی را از وزارت سحر و جادو بدزدند.ماهیت آن پیشگویی مشخص نیست اما خیلی ها فکر می کنند که به هری پاتر-کسی که از نفرین لرد سیاه جان سالم بدر برد_ مربوط است و او هم در آن شب در وزارت سحر و جادو بوده است.برخی ها پاتر را "انتخاب شده" می دانند و معتقدند که آن پیشگویی می گفته که او تنها کسی است که می تواند شر کسی که نباید اسمش را برد را کم کند.اگر آن پیشگویی هنوز وجود داشته باشد محل تقریبی آن معلوم نیست.

روزنامه دوم که کنار اولی افتاده بود عنوان دیگری داشت:

اسکریمجور جانشین فاج شد.

بیشتر این صفحه را عکسی سیاه-سفید از مردی با چهره ای بلا دیده با یالی همچون شیر اشغال کرده بود.آن تصویر تکان می خورد.

رالف اسکریمجور رییس سابق مرکز کارآگاهان در اداره اجرای قوانین جادویی جانشین فاج شد.این انتصاب با حمایت مشتاقانه جامعه جادویی همراه است اگر چه برخی معتقدند که میان وزیر جدید و آلبوس دامبلدور که مجددا  در زمان اسکریمجوربه ریاست کل دیوان جادوگری(ویزنگاموت) منصوب شده اختلاف نظر وجود دارد.

نماینده اسکریمجور اظهار داشته که وی بلافاصله بعد از پذیرفتن این پست با دابلدور ملاقات داشته است اما درباره موضوع این ملاقات چیزی نگفت.

بقیه صفحه پر از مطالبی بود که وزارتخانه اطمینان داده بود که دانش آموزان در امنیت کامل هستند. امروز رالف اسکریمجور-وزیر جدید- درباره تلاشهای وزارت سحر و جادو برای حفظ امنیت مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز سخن گفت.

وزیر اطهار داشته:" به دلایلی وزارتخانه از جزییات این برنامه امنیتی چیزی نمی گه" اما یکی از کارکنان وزارتخنه اظهار داشته که این برنامه شامل استفاده از افسونها و طلسمها و به کارگیری تعدادی از کاراگاهان فقط برای محافظت از هاگوارتز است. به نظر میرسد که بیشتر افراد برای حفظ امنیت هاگوارتز به وزارتخانه اطمینان دارند.خانم آگوستا لانگ باتم گفته است:" نوه ام-نویل-یکی از دوستان خوب هری پاتر که همراه او در ماه جولای در وزارتخانه با مرگ خواران جنگیده بود....."

اما بقیه داستان زیر یک قفس پرنده که روی آن قرار داشت پنهان شده بود.درون آن یک جغد سفید رنگ باشکوه بود.چشمان کهربایی رنگش با اصرار اتاق را می کاوید و سرش را هر چند وقت یک بار بر می گرداند و به ارباب خفته اش نگاه می کرد.یکی دوبار با بی صبری منقارش را به هم کوبید اما هری در خواب عمیقی بود و صدای آن را نشنید.


ثبت نام کنید و با کمی تلاش یک لپ تاپ acer جایزه بگیرید !!!!!

سلام
دوستان عزیز با ثبت نام در سایت زیر

از اینجا
و معرفی 18 نفر از دوستان خود برای ثبت نام در سایت یک کامپیوتر لپ تاپ acer با مشخصات زیر بدون هیچ قرعه کشی جایزه بگیرید !!!!!!!!!

TravelMate® 2700 features Microsoft® Windows® XP Professional (SP2); Intel® Pentium® 4 Processor 2.80GHz (512KB L2 cache, 533MHz FSB); 512MB (256/256) DDR333 SDRAM; 40GB hard drive; integrated CD-RW/DVD-ROM combo drive; 15.4" WXGA (1280 x 800) TFT display; ATI® MOBILITY™ RADEON™ 9000 graphics; 802.11g WLAN, 10/100 LAN, V.92 modem



 

هری پاتر وشاهزاده ی دورگه(فصل دوم)(قسمت آخر)

بلاتریکس هنوز هم ناراحت به نظر می رسید در حالی که نمی دونست دفعه بعد چه جوری به اسنیپ گیر بده.اون در حالی که سعی می کرد آرامش خودشو به دست بیاره اسنیپ به سمت خواهرش برگشت.

" حالا تو از من کمک میخوای نارسیسا؟"

 نارسیسا در حالی که ناامیدی در چهره ش موج می زد به اسنیپ نگاه کرد." بله سیوروس من فکر می کنم تو تنها کسی هستی که میتونه به من کمک کنه.هیچ جای دیگه ای هم نمی تونم برم.لوسیوس تو زندانه..."

او چشمانش را بست و دوقطره اشک از پلک پایینی اش چکید.

نارسیسا در حالی که همچنان چشمانش بسته بود ادامه داد:" لرد سیاه منو از حرف زدن درباره ش منع کرده.اون میخواد هیچ کس از این نقشه باخبر نشه.این خیلی محرمانه س...اما..."

اسنیپ بلافاصله گفت:" اگه لرد سیاه ازت خواسته چیزی نگی تو هم نباید چیزی بگی.حرف لرد سیاه قانونه."

نارسیسا طوری نفس می کشید که انگار روش آب یخ ریختن.بلاتریکس برای اولین بار از زمانی که وارد اون خونه شده بود خوشحال به نظر می رسید.او با حالتی پیروزمندانه به خواهرش گفت:" حتی اسنیپ هم تو رو از حرف زدن باز میداره.پس دیگه حرفی نزن..."

اما اسنیپ با گامهای بلندی به سمت پنجره رفت.از میان پرده ها نگاهی به خیابان مخروبه انداخت و سپس به تندی پرده ها را دوباره بست.او به به سمت نارسیسا که اخم کرده بود برگشت.

او به آرامی گفت:" خیلی اتفاق افتاده که من نقشه هارو بدونم.من از معدود کسانی هستم که لرد سیاه بهشون گفته.اما اگه من اینو نادیده نگیرم تو نزدیک بود خیانت بزرگی به لرد سیاه بکنی."

نارسیسا که راحت تر نفس می کشید:" من حدس می زدم که تو حتما می دونی.اون اینقدر به تو اعتماد داره سیوروس..."

بلاتریکس در حالی که خوشنودیش جایش را به عصبانیت داده بود گفت:" تو میدونی؟ تو از نقشه خبر داری؟"

اسنیپ گفت:" البته.اما نارسیسا تو چه کمکی از من میخوای؟اگه تو فکر می کنی من میتونم اونو متقاعد کنم که نقششو عوض کنه...من فکر نمی کنم امیدی باشه..."

او در حالی که اشک از پلکها و گونه هایش سرازیر شد گفت:" پسرم...فقط پسرم..."

بلاتریکس با بی تفاوتی گفت:" اون باید  افتخار کنه.لرد سیاه به اون افتخار بزرگی داده.و من اینو به دراکو خواهم گفت.اون به نظر خیلی خوشحال میاد که میتونه خودشو ثابت کنه...."

نارسیسا به شدت گریه می کرد و در تمام این مدت مشتاقانه به اسنیپ نگاه می کرد.

" این به خاطر اینه که اون فقط شونزده سالشه و نمیدونه چه چیزایی میخواد اتفاق بیفته.چرا سیوروس؟چرا پسر من؟این خیلی خطرناکه.لرد سیاه میخواد به خاطر اشتباه لوسیوس ازش انتقام بگیره !من می دونم!"

اسنیپ چیزی نگفت.اگرچه این خیلی گستاخانه بود اما او رویش را از او و اشکهایش برگرداند ولی نمی توانست تظاهر کند که حرفهایش را نمی شنود.

او پافشاری کرد:" این همون دلیلیه که اون دراکو رو انتخاب کرده.مگه نه؟برای مجازات لوسیوس."

اسنیپ در حالی که هنوز رویش را از او برگردانده بود گفت:" اگه دراکو موفق بشه اون از همه بیشتر پاداش میگیره."

نارسیسا هق هق کنان گفت:" ولی اون موفق نمیشه.اون چه طور میخواد موفق بشه وقتی خود لرد سیاه..."

 بلاتریکس به آرامی نفس می کشید و نارسیسا طاقتش را از دست داده بود .

" من فقط منظورم اینه که هیچ کس تا حالا نتونسته...سیوروس....خواهش می کنم....تو همیشه بهترین معلم دراکو بودی....تو دوست قدیمی لوسیوس هستی...من از تو میخوام....تو مورد علاقه لرد سیاه هستی ...اون به تو اعتماد داره....تو باهاش صحبت می کنی تا قانعش کنی..."

اسنیپ به و ضوح گفت:" لرد سیاه موافقت نمی کنه و من هم احمق نیستم که بهش بگم.من نمی تونم وانمود کنم که لرد سیاه از دست لوسیوس عصبانی نیست.لوسیوس مسؤول بود که کاری انجام بده.اون و خیلی های دیگه خودشونو اسیر کردن و نتونستند تو اون مبارزه پیشگویی رو بدست بیارن.لرد سیاه عصبانیه نارسیسا. واقعا خیلی عصبانیه"

نارسیسا با صدای خفه ای گفت:" پس من درست می گم که اون دراکو رو انتخاب کرده تا انتقام بگیره.اون میدونه که دراکو موفق نمیشه.اون فقط میخواد که اون کشته بشه"

وقتی اسنیپ چیزی نگفت نارسیسا نتوانست جلوی خودش را بگیرد.او بلند شد و لنگ لنگان به سمت اسنیپ رفت و ردایش را برداشت.او چنان به اسنیپ نزدیک شده بود که اشکهایش روی سینه او می ریخت و بریده بریده گفت:" سیوروس تو می تونی این کارو بکنی.تو می تونی این کارو به جای دراکو انجام بدی و موفق بشی و اون پاداشی بیشتر از اونی که به ما داده به تو میده..."

او مچ دست اسنیپ را گرفت و آن را تکان داد.اسنیپ به چهره پر از اشک او نگاه کرد و به آرامی گفت:" منم فکر می کنم اون آخر از من بخواد این کارو بکنم.اما اون گفته که اول باید دراکو امتحان کنه.ببین اگر به فرض محال دراکو موفق بشه من باید مدت بیشتری تو هاگوارتز بمونم تا نقش خودمو به عنوان یک جاسوس به خوبی بازی کنم."

" به عبارت دیگه اون براش اهمیتی نداره که دراکو کشته بشه!"

اسنیپ به آرامی تکرار کرد:" لرد سیاه خیلی عصبانیه.اون نتونست پیشگویی رو بشنوه و همون طور که می دونی-نارسیسا-اون به سختی کسی رو میبخشه."

او مچاله شد و ایستاد و با گریه و زاری گفت:" تنها پسرم...تنها پسرم..."

بلاتریکس ظالمانه گفت:" تو باید افتخار کنی.اگه من یه پسر داشتم افتخار می کردم که اونو تسلیم لرد سیاه کنم."

نارسیسا از روی ناامیدی فریاد کوتاهی کشید و به موهای بوربلندش چنگ زد.اسنیپ خم شد و بازوی او را گرفت و او را به سمت کاناپه برد.او سپس برایش نوشیدنی بیشتری ریخت و آن را به دستش داد.

" نارسیسا. بسه دیگه.اینو بخور.به حرف من گوش کن."

او جرعه ای از آن نوشید و کمی آرام شد.

" شاید برای من ممکن باشه....که بتونم به دراکو کمک کنم."

او بلند شد در حالی که چهره اش مانند کاغذ روشن شده بود و چشمانش می درخشید." سیوروس...اوه سیوروس....تو کمکش می کنی؟ تو ازش مراقبت می کنی تا آسیب نبینه؟"

" من می تونم امتحان کنم" او لیوانش را به زمین انداخت و آن در امتداد میز سر خورد.او به سمت اسنیپ رفت و دست او را بوسید."سیوروس اگه تو از اون مراقبت می کنی... قسم میخوری که این کارو بکنی؟قول شرف می دی؟ "

" قسم بخورم...؟!" چهره اسنیپ سیاه شده بود و هیچ احساسی را نشان نمی داد.بلاتریکس با حالت پیروزمندانه ای می خندید.

" مگه نشنیدی نارسیسا اون سعی خودشو می کنه...من مطمئنم.کلمات معمولی حتما عملی میشه به خصوص وقتی به دستور لرد سیاه باشه."

اسنیپ به بلاتریکس نگاه نکرد.او به چشمان اشک آلود نارسیسا که همچنان دستش را گرفته بود نگاه می کرد." مطمین باش نارسیسا .من قول می دم.خواهرت می تونه شاهد باشه."

دهان بلاتریکس بازمانده بود.اسنیپ خود را پایین تر آورد به طوری که در برابر نارسیسا زانو زده بود.با وجود نگاه خیره بلاتریکس آن دو دست راست یکدیگر را گرفتند.

اسنیپ به سردی گفت:" بلاتریکس تو به چوبدستیت نیاز داری "

او در حالی که همچنان متعجب بود چوبدستیش را درآورد.

او گفت:" تو باید یه کم نزدیک تر بیای."

او چند قدم جلو رفت و بالای سر آنها ایستاد و نوک چوبدستیش را روی دستهای متصل آنها گذاشت.

نارسیسا شروع به صحبت کرد." آیا تو.سیوروس.مراقب پسرم .دراکو. هستی و تلاش می کنی آرزوی لرد سیاهو بر آورده کنی؟

اسنیپ گفت: " بله.من سعی خودمو می کنم."

یک شعله آتش درخشان از نوک چوبدستی بیرون آمد و مانند یک سیم قرمز رنگ داغ به دور دو دست پیچید.

" و آیا تو حداکثر سعی خودتو می کنی تا به اون آسیبی نرسه؟"

اسنیپ گفت:" بله این کارو می کنم."

دومین شعله آتش از چوبدستی بیرون آمد و به شعله اولی متصل شد و یک زنجیر درخشان را بوجود آورد.

نارسیسا زمزمه کنان گفت:" و اگه دراکو بخواد شکست بخوره(دست اسنیپ در دست نارسیسا تکانی ناگهانی خورد. اما او اهمیت نداد.)آیا تو کاری رو که لرد سیاه خواسته انجام می دی؟"

مدتی سکوت برقرار شد.بلاتریکس با چشمان گشاده در حالی که چوبدستیش بالای دستهای متصل آنها بود به آنها نگاه کرد.

اسنیپ گفت:" بله.این کارو می کنم."

چهره قرمز بلاتریکس درخشید وسومین شعله آتش از نوک چوبدستیش بیرون آمد و به حلقه دو شعله قبلی پیوست.وسپس مانند ماری آتشین خود را به دستهای متصل آنها نزدیک کرد.