سلام
ببخشید که نتونستم در این مدت آپدیت کنم.چون مسافرت بودم.در ضمن فعلا فصل پنجم رو از سایت جادوگران بگیرید تا من بقیه را ترجمه کنم.
در ضمن به نضر من بلغم زیادی نیست بلکه خونسردیه زیاد هست.
اینجا
دامبلدور ادامه داد:" من همه اینارو گفتم نه برای این که تو از هاریس- که حالا دیگه باید بهش پروفسور اسلاگرن بگیم – بدت بیاد بلکه میخوام تو مراقب خودت باشی.اون بدون شک سعی می کنه تورو جذب خودش و باشگاهش کنه.تو جواهر باشگاه اون هستی.پسری که زنده ماند یا اون طور که این روزها میگن پسری که انتخاب شده..."
همه این حرفها مانند سرمایی که در برابر هوای مه آلود بیرون هیچ بود هری را در بر گرفت.او یاد حرفهایی افتاد که چند هفته پیش شنیده بود و برای او معنای خاص و وحشتناکی داشت:" یکی شون باید بمیره تا اون یکی زنده بمونه...."
دامبلدور جلوی کلیسایی که قبلا از جلو آن عبور کرده بودند ایستاد. " هری باید این کارو بکنیم.اگه می خوای دست منو بگیر."
هری که تحریک شده بود این بار برای غیب و ظاهر شدن آماده شده بود اما هنوز این کار را خوشایند نمی دانست.هنگامی که فشار ناپدید شد و دوباره می توانست نفس بکشد او در یک کوچه سرسبز در کنار دامبلدور ایستاده بود و به نیمرخ کج دومین ساختمان مورد علاقه ش در جهان نگاه می کرد- پناهگاه - با وجود ترسی که او را در بر گرفته بود روحش نتوانست آن را تحمل کند و ترس را رها کرد.ران آنجا بود و همچنین خانم ویزلی که بهتر از هر کسی غذا می پخت.....هنگامی که آنها از دروازه عبور می کردند دامبلدور گفت:" هری اگه ناراحت نمی شی می خوام باهات چند کلمه خصوصی قبل از جدا شدنمون صحبت کنم.اینجا جای خوبیه؟" دامبلدور به یک حیات سنگی دور افتاده که ویزلی ها در آن جاروهایشان را نگه می داشتند اشاره کرد.هری که کمی گیج شده بود به دنبال دامبلدور از دری که غیژ غیژ می کرد رد شد و وارد فضایی شد که کمی کوچکتر از یک گنجه بود.دامبلدور نوک چوبدستی ش را روشن کرد و آن مانند یک چراغ قوه می درخشید .سپس به هری لبخند زد.
" امیدوارم منو به خاطر گفتن این حرفا ببخشی هری اما من خوشحالم و کمی هم مغرورم که میبینم بعد از وقایعی که تو وزارتخونه اتفاق افتاد چه طوری برخورد می کنی.اجازه بده که بگم سیریوس هم به تو به افتخار می کرد."
او این جمله را فرو داد.گفتار او هری را ناراحت می کرد.او فکر نمی کرد بتواند صحبت کردن درباره سیریوس را تحمل کند.وقتی که عمو ورنون گفت:" پدرخونده ش مرده؟" به قدر کافی دردناک بود.و بدتر اینکه نام سیریوس به طور اتفاقی از دهان اسلاگرن بیرون آمد.
دامبلدور به نرمی گفت:" این خیلی ظالمانه س که تو و سیریوس مدت به این کمی در کنار هم بودید.یک پایان وحشیانه برای چیزی که شاید به روابط شاد و بلند مدتی منجر می شد."
هری در حالی که مصمم بود نگاهش را روی عنکبوتی که از کلاه دامبلدور بالا می رفت نگاه دارد فقط سرش را تکان داد.هری می توانست بگوید که دامبلدور می فهمد که تا زمانی که نامه اش نرسیده بود او بدگمان بوده وهری بیشتر وقتش را در خانه دورسلی ها روی تختش دراز می کشیده و غذا نمی خورده و به پنجره مه آلود خیره نگاه می کرده.در حالی که سرمایی که هنگام مواجه با دیوانه سازها پدید می آمد وجودش را فرا می گرفت.سرانجام هری به آرامی گفت:" این خیلی سخته که اون دوباره نمی تونه برام نامه بنویسه..."
چشمانش ناگهان به سوزش افتاد و او چشمکی زد.هری برای پذیرفتن این موضوع احساس حماقت می کرد اما تصور اینکه کسی بیرون از هاگوارتز مانند یک پدر یا مادر نگران اتفاقاتی است که برایش می افتد یکی از بهترین چیزهایی بود که درباره پدرخوانده ش فهمیده بود....اما حالا آن جغدهای نامه رسان نمی توانند آن آرامش را برایش بیاورند....
دامبلدور به آرامی گفت:" سیریوس توجهی به تو نشون داد که تو قبلا نمونه شو ندیده بودی.طبیعتاً فقدان زیان بار...."
هری درحالی که صدایش محکم تر می شد به میان حرف او پرید:" اما وقتی تو خونه دورسلی ها بودم نمی تونستم.من باید خودمو از بقیه دور نگه می داشتم....سیریوس چنین چیزی رو نمی خواست.مگه نه؟ اما به هر حال زندگی خیلی کوتاهه....به خانم بونز نگاه کنین.یا امیلین ونس...شاید نفر بعدی من باشم.این طور نیست؟"
او که هم اکنون مستقیم به چشمان آبی دامبلدور که در نور چوبدستی سو سو می زد نگاه می کرد به تندی گفت:" اما اگه این جوریه...من مطمئنم که تا جایی که می تونم مرگ خوران زیادی رو می گیرم و اگه از پسش بر بیام ولدمورت رو هم می گیرم..."
دامبلدور در حالی که پشت هری را نوازش می کرد گفت:" درست مثل پسر پدر و مادرت و پسر خونده سیریوس حرف زدی.اگه من از نشون دادن عنکبوتها به تو نمی ترسیدم کلاهمو به تو می دادم..."
"...و حالا هری..بخاطر موضوع مرتبط نزدیکی...من حدس می زنم که در طول دو هفته گذشته پیام امروزو می گرفتی؟"
هری در حالی که قلبش کمی تند تر می زد گفت:" بله "
" پس می دونی که خبر ماجرای تو توی تالار پیش گویی مثل سیلی که به همه جا رخنه می کنه همه جا پراکنده شده..."
هری دوباره گفت:" بله و حالا همه می دونن که من..."
دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت :" نه اونا نمی دونن.فقط دو نفر در جهان هستند که از مطالب کامل اون پیشگویی که درباره تو و لرد ولدموته با خبرن و اون دو نفر الآن تو این انبار جاروی متعفن پر از عنکبوت ایستادن.به هر حال این درسته که خیلی ها می دونن که ولدمورت مرگ خوارانشو فرستاده تا اون پیشگویی رو که به تو مربوط میشه رو بدزدن.حالا من فکر می کنم تو در گفتار به کسی نگفتی که اون پیشگویی چی میگه؟"
هری گفت:" نه "
دامبلدور گفت:" در کل کار عاقلانه ایه اگر چه من فکر می کنم تو باید با دوستان مورد علاقه ت آقای رانلد ویزلی و دوشیزه هرماینی گرنجر راحت باشی" در حالی که هری شگفت زده به نظر می رسید او ادامه داد:" بله.من فکر می کنم اونا باید بدونن.تو اگه موضوع به این مهمی رو بهشون نگی ضربه بزرگی بهشون زدی..."
....من نمی خواستم..."
دامبلدور در حالی که از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش به هری نگاه می کرد گفت:" که اونارو بترسونی؟ یا شاید برای اینکه اعتراف کنی خودتم ترسیدی و نگرانی؟هری تو به دوستانت نیاز داری.همون طور که خودت گفتی سیریوس نمی خواسته که خودتو از بقیه دور نگه داری "
هری چیزی نگفت اما به نظر میرسید دامبلدور هم جوابی نمی خواهد.او ادامه داد:" از طرف دیگه موضوعی که به این امر مرتبطه اینه که...من مایلم تو امسال با من درس خصوصی داشته باشی..."
هری که از سکوت خودش پریشان شده بود گفت:" درس خصوصی با شما؟"
" بله .فکر می کنم زمانش رسیده که در تحصیلاتت کمک بزرگتری بهت بکنم."
" شما چی میخواین به من درس بدین قربان؟"
دامبلدور با بی توجهی گفت:" یه کمی از این و یه کمی از اون...."
هری مشتاقانه منتظر بود اما دامبلدور وارد جزییات نشد بنابرابن او در باره مسئله دیگری که آزارش می داد پرسید." اگه من با شما درسی داشته باشم دیگه لازم نیست چفت شدگی رو با اسنیپ کار کنم.مگه نه؟"
" پروفسور اسنیپ هری. و نه تو نیازی نداری."
هری با آرامش خاطر گفت:" خوبه.برای این که...."
هری ساکت شد.مراقب بود که چه بگوید.دامبلدور سری تکان داد و گفت:" فکر می کنم حالا کلمه " شکست مفتضحانه " کلمه مناسبیه."
هری خندید.او گفت:" خب.این به معنای اینه که من از حالا دیگه پروفسور اسنیپو نمی بینم مگه اینکه نمره عالی بگیرم( در امتحانات سطوح مقدماتی جادوگری) که نمی گیرم..."
دامبلدور موقرانه گفت:" تا زمانی که نمره هاتو نگرفتی پیش داوری نکن.خب هری فکر میکنم امروز دیگه خیلی دیر شده.حالا دو موضوع دیگه قبل از اینکه جدا بشیم مونده."
" اولا ازت میخوام که شنل نامرییت از حالا همیشه همراه خودت نگه داری.حتی تو هاگوارتز.فقط برای احتیاط.متوجه منظورم میشی؟"
هری سرش را تکان داد.
" و بالاخره تا زمانی که تو این جا در پناهگاه هستی وزارتخونه شدیدا ازت مراقبت میکنه.تا این حد مراقبت آرتور و مالی رو کمی ناراحت میکنه.مثلا تمام نامه هاشون قبل از اینکه به دستشون برسه بوسیله وزارتخونه بررسی میشه.اونا فقط برای اطمینان خودشون از امنیت تو اهمیتی نمی دن.به هر حال این قدر نشناسی که تا وقتی با اونا هستی بخوای کاری کنی که سرت روبه باد بده."
هری به سرعت گفت:" من متوجه ام."
دامبلدور در حالی که در گنجه جاروها را باز می کرد گفت:" خیلی خوبه.من نوری رو تو آشپزخونه میبینم.بذار مالی رو از دلسوزی کردن برای اینکه این قدر لاغر شدی بی بهره نکنیم."