هری پاتر وشاهزاده ی دورگه(فصل دوم)(قسمت سوم)

دو خواهر نوشیدنی شان را خوردند و اسنیپ دوباره لیوان آنها را پر کرد.نارسیسا دومین لیوانش را گرفت و با عجله گفت:" سیوروس من نمی خواستم این جوری بیام اما فکر می کنم تو تنها کسی هستی که می تونه به من کمک کنه."

اسنیپ دستش را بالا برد تا او را از حرف زدن باز دارد و با چوبدستیش به راه پله مخفی اشاره کرد. صدای بنگ بلندی به گوش رسید و به دنبال آن دم باریک با جیغ و داد از پله ها پایین افتاد.

اسنیپ گفت:" منو ببخش.اون تا حالا داشته از پشت در گوش می کرده...من نمیدونم با این کارا چه هدفی داره....چی داشتی می گفتی نارسیسا؟"

او نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد.

" سیوروس من میدونم که نباید اینجا می اومدم. به من گفتن به کسی چیزی نگم.اما..."

بلاتریکس با خشم گفت:" پس باید زبونتو نگه داری....اونم بین این آدما..."

اسنیپ با حالت کنایه آمیزی گفت:" و این چه معنایی داره؟"

" یعنی همون طور که خودت میدونی من به تو اعتماد ندارم اسنیپ "

نارسیسا با حالت گریه مانندی دماغش را بالا کشید و صورتش را پوشاند.اسنیپ لیوانش را پایین گذاشت و دوباره   دست به سینه عقب نشست و به چهره اخمو بلاتریکس نگاه کرد.

اسنیپ گفت:" نارسیسا من فکر می کنم بهتره ببینیم بلاتریکس چی می خاد بگه.این از این سکوت ملامت آور بهتره.خب بلاتریکس ادامه بده.چرا به من اعتماد نداری؟"

او در حالی که با گامهای بلند از کاناپه دور میشد تا لیوانش را روی میز بکوبد با صدای بلندی گفت:" صدها دلیل وجود داره.از کجا شروع کنم؟وقتی لرد سیاه سقوط کرد تو کجا بودی؟چرا وقتی اون ناپدید شد هیچ تلاشی نکردی که اونو پیدا کنی؟این همه سال که با پول دامبلدور زندگی می کردی چی کار می کردی؟چرا تو نگذاشتی لرد سیاه به سنگ جادو دست پیدا کنه؟چرا به محض اینکه لرد سیاه دوباره قدرتمند شد برنگشتی؟وقتی چند هفته قبل ما تلاش می کردیم پیشگویی رو برای لرد سیاه پیدا کنیم تو کجا بودی؟و چرا پنج سال تمام به هری پاتر رحم کردی و اون هنوز زند س؟"

او در حالی که قفسه سینه اش مرتبا بالا و پایین می رفت و گونه هایش قرمز شده بود مکث کرد.پشت سرش نارسیسا با حالتی بی تفاوت نشسته بود و صورتش را پنهان کرده بود.

اسنیپ خندید:" قبل از اینکه من جواب بدم...اوه بلاتریکس من میخام جواب بدم و تو می تونی حرفامو به گوش اونایی برسونی که پشت سر من میگن که به لرد سیاه خیانت کردم.قبل از اینکه جوابتو بدم بذاری یه سوال بپرسم.

تو فکر می کنی لرد سیاه هیچ کدوم از سوالای تو رو از من نپرسیده؟ و تو واقا فکر می کنی منی که اینجا نشستم نتونستم جوابهای قانع کننده بدم؟

او درنگ کرد:" من میدونم که اون به تو اعتماد داره...."

" تو فکر می کنی اون اشتباه می کنه یا من سر اونو کلاه گذاشتم.من سر لرد سیاه –بزرگترین و کامل ترین جادوگر جهان –رو کلاه گذاشتم؟"

بلاتریکس چیزی نگفت اما برای اولین بار با عذرخواهی به او نگاه کرد. اسنیپ جرعه دیگری از لیوانش نوشید . ادامه داد:" تو پرسیدی وقتی لرد سیاه سقوط کرد من کجا بودم.من همون جایی بودم که اون بهم دستور داده بود باشم.مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز چرا که اون از من خواست جاسوسی دامبلدورو بکنم.همون طور که می دونی من فرض کردم این دستور لرد سیاهه که این کارو ادامه بدم."

او به آرامی سری تکان داد و دهانش را باز کرد اما اسنبپ پیشدستی کرد.

" تو پرسیدی چرا وقتی ناپدید شد دنبالش نگشتم.به دلیل اینکه اوری.یکسلی.کاوس.گریبک.لوسیوس(او برای نارسیسا سری تکان داد)و خیلی های دیگه دنبال ش نگشتن.من فکر کردم اون نابود شده.من اشتباه کردم و از این خوشحال نیستم.اما....اگه اون مارو که در گذشته بهش خدمت می کردیم رو نمی بخشید پیروان خیلی کمی داشت."

بلاتریکس با هیجان گفت:" اون منو داشت.من که بخاطر اون چندین سال در آزکابان بودم."

اسنیپ با صدای کسل کننده ای گفت:" بله بودی  این تحسین بر انگیزه... اما شما در زندان به هیچ دردی نمی خوردین.شما فقط ظاهرتون درسته..."

او با چنان خشمی فریاد زد که دیوانه به نظر می رسید:" ظاهرمون....وقتی من دیوانه سازها رو تحمل می کردم تو نقش حیوون دست آموز دامبلدورو بازی می کردی..."

اسنیپ به آرامی گفت:" نه ساکت باش.اون کلاس دفاع در برابر جادوی سیاهو به من نداد.این منو وادار به عادت قدیمیم می کرد."


نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:35 ق.ظ

خسته نباشی
همزمان دارم ترجمه یک دو تا سایت دیگه رو هم میخونم اما به نظرم ترجمه شما از همه بهتر تره
امیدوارم همینجور با کمر پر تا تهش رو ادامه بدیر

مهرگان پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:21 ق.ظ

سلام.کلی ذوق کردم دیدم نوشتی.بی صبرانه منتظر بقیش هستم.موفق باشی.

پژمان ـ مدریت هری پاتریست.بلاگفا.کا پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:34 ب.ظ http://hrrypatterist.blogfa.com

اگه واقعا هری پاتریست بودی می فهمیدی که اون چیزی رو که داری ترجمه می کنی کتاب ششم نیست
کی تا حالا رولینگ کتاب را تا دو فصل بدون هری شروع میکتد.

واقعا برات متاسفم!!!!!!!!!!!!!!

مهرگان پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:03 ب.ظ

پژمان من معذرت می خوام که رولینگ بی اجازه شما این کار رو کرده.
اما به فرض این طور بوده باشه شما چرا حرص می خوری و جبهه می گیری؟

مسعود پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:26 ب.ظ

واقعا خیلی خوب ترجمه میکنی.
من که هر روز ۱۰ بار به سایت سر میزنم تا بلکه ترجمه بیشتری رو بخونم.
آقا پژمان من کتاب اصلیو دارم حتی یه کلمه هم اشتباه نیست.
با آرزوی موفقیت برای شما.

ساناز پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:40 ب.ظ

خسته نباشی.میشه لطفا لینک متن انگلیسی کتاب رو هم بدید.

مجتبی پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:28 ب.ظ

ملت دارن ای بوک کتابو می خونن.حالا این اقا لطف کرده وداره ترجمش میکنه.من به همه اطمینان میدم این خوده هری پاتره.من دیگه دارم کتابو تموم میکنم ولی فارسیش یه چیزه دیگه است.فقط تو رو خدا سانسورش نکن.چون بعید میدونم تویه ترجمه کتابی نصفش هم بیاد.ممنون

مجتبی پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:31 ب.ظ

در ضمن اقا پژمان به نظر من تو هری پاتریست واقعی نیستی.چون هنوز نسخه اصلی کتابو ندیدی

صدف پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:58 ب.ظ

عالی بود...واقعا ترجمه ی محشریه..موفق باشی..منتظره بقیش هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد