هری پاتر و شا هزاده ی دورگه(فصل چهارم)(قسمت چهارم)

او در حالی که مغرورانه می خندید کمی بالا و پایین پرید و به قاب عکس های درخشان روی قفسه که هر کدام را عکس متحرکی اشغال کرده بود اشاره کرد.

" عکس شاگردای سابقه که امضاشونم کردن.بارناباس کافه(Barnabas Cuffe) ویراستار پیام امروزه.اون همیشه می خواد نظر منو درباره اخبار روز بدونه.آمبریوسس فلام(Ambrosius Flume) از فروشگاه دوک های عسلی که همیشه سالگرد تولدم به دیدنم میاد فقط به خاطر اینکه او نو به کیسرن هرکیس(Ciceron Harkiss) معرفی کردم و اون بهش کار داد.اگه یه کم سرتو دراز کنی پشت اون گوناگ جونز(Gwenog Jones) رو می بینی ."

به نظر می رسید که درون او غوغایی به پا شده بود.هری که نمی دانست چه طور ممکن است افرادی مانند  شاگردان سابق اسلاگرن بتوانند او را پیدا کنند اما مرگ خوارها نتوانند پرسید: و همه این افراد می دونن کجا باید شما رو پیدا کنن تا براتون چیزی بفرستن؟"

لبخند اسلاگرن به همان سرعتی که خون ها از روی دیوار پاک شده بودند از چهره اش محو شد.او در حالی که به هری نگاه می کرد گفت:" معلومه که نه.من یکساله که با هیچ کس ارتباطی نداشتم."

هری فهمید که آن حرفها خود اسلاگرن را هم ناراحت کرده و برای یک لحظه غم زده به نظر رسید.سپس او شانه هایش را بالا انداخت.

" هنوز...یک جادوگر محتاط در این مواقع سرش به کار خودشه.خیلی خوبه که بتونم با دامبلدور صحبت کنم اما پذیرفتن یک شغل در هاگوارتز در این وضعیت وفاداری منو به محفل ققنوس در میان مردم نشون میده.و از اون جایی که میدونم همشون شجاع و قابل تحسین اند....ولی من شخصا از این مرگ و میرها خوشم نمیاد."

هری در حالی که نمی توانست حالت تمسخر آمیز گفتارش را پنهان کند گفت :" شما برای تدریس در هاگوارتز مجبور نیستین به محفل بپیوندین."

وقتی هری به یاد آورد که سیریوس چگونه پس از فرارش در غاری با خوردن موشها زندگی می کرد برایش دشوار بود که با آدم نازپرورده ای مثل اسلاگرن همدردی کند." بیشتر استادها عضو اون نیستن و هیچ کدومشونم کشته نشدن.به جز کوییریل که به سزای کارش که با ولدمورت کار می کرد رسید." هری مطمئن بود که اسلاگرن از آن دسته جادو گرانی است که جرات ندارد نام ولدمورت را با صدای بلند بشنود و از این موضوع ناراحت نبود.اسلاگرن لرزید و از روی اعتراض فریاد کوتاهی زد که هری آن را نادیده گرفت.هری ادامه داد:" من فکر می کنم که کسانی که تو گروه هستن تا زمانی که دامبلدور ریاست اونو بر عهده داره امنیت بیشتری دارن.اون تنها جادو گریه که ولدمورت ازش میترسه.مگه نه؟"

اسلاگرن مدتی به اطراف نگاه کرد.به نظر می رسید دارد به حرفهای هری فکر می کند.او از روی لج بازی غرولندکنان گفت:" درسته . اونی که نباید اسمشو گفت هیچ وقت نمی خواسته با دامبلدور در بیفته.و من میتونم بگم که چون من به مرگ خوارها نپیوستم اونی که نباید اسمشو برد به سختی میتونه منو دوست خودش حساب کنه....در این موقعیت اگه من به آلبوس نزدیکتر باشم امنیت بیشتری دارم...من نمی تونم وانمود کنم که مرگ آملیا بونز منو نترسوند....اگه اون با تماس ها و محافظت های وزارتخونه..."

دامبلدور به اتاق برگشت و اسلاگرن طوری که انگار فراموش کرده بود او در خانه است از جا پرید." اوه تویی آلبوس؟"

دامبلدور گفت:" من داشتم روزنامه ماگل ها رو می خوندم.من از انسانهای مرتب خیلی خوشم میاد.خب هری ما به قدر کافی از مهمان نوازی هاریس سو استفاده کردیم.فکر می کنم وقت رفتنه دیگه."

هری که خیلی دوست داشت اطاعت کند از جا جست.احساس گناه اسلاگرن به چهره اش برگشت.

" می خواین برین؟"

" بله.من فکر می کنم وقتی کسی رو میبینم حق گمشده ای رو پیدا می کنم."

" گم شده..."

اسلاگرن آشفته به نظر می رسید.او وقتی که دید دامبلدور ردای سفری اش را می پوشد و هری زیپ ژاکتش را محکم می کند با انگشتان شستش بازی می کرد.دامبلدور در حالی که دست سالمش را به نشانه خداحافظی بالا میبرد گفت:" متاسفم که این شغلو نمی خوای.هاریس.هاگوارتز خوشحال میشه که تو رو دوباره ببینه.با وجود اطمینان خاطر شدید ما(که این شغلو نمی پذیری) هر وقت به هاگوارتز بیایی بهت خوشامد میگیم.که حتما می خوای."

" بله...خب....خیلی مهربونی...همون طور که گفتم..."

" پس خداحافظ "

هری گفت:" خداحافظ "

" آنها نزدیک در ورودی بودند که فریادی از پشت سر آنها به گوش رسید.

" بسیار خب.من این کارو قبول می کنم."

دامبلدور برگشت تا اسلاگرن را که نفس نفس زنان در جلو در ورودی اتاق نشیمن ایستاده بود را ببیند.

" می خوای بازنشستگی رو رها کنی؟"

اسلاگرن بی صبرانه گفت:" من حتما دیونه شدم ولی بله."

دامبلدور که خوشحال شده بود گفت:" عالیه.پس اول سپتامبر می بینیمت."

همین که به راه باریک کنار باغ نزدیک شدند صدای اسلاگرن به گوش رسید که می گفت:" من افزایش حقوق می خوام دامبلدور."

دامبلدور با دهان بسته خندید.دروازه باغ پشت سر آنها تاب خورد و بسته شد و آنها در تاریکی و در میان توده های پیچ در پیچ مه از سربالایی بالا رفتند.

" دامبلدور گفت:" آفرین هری "

هری با تعجب گفت :" ولی من کاری نکردم."

" بله تو این کارو کردی.تو هاریس رو وادار کردی به یاد بیاره  که چقدر دوست داره به هاگوارتز برگرده.از اون خوشت اومد؟ "

هری مطمئن نبود که از هاریس خوشش می آید یا نه.اون به نسبت خودش خوب بود و کمی هم مغرور بود.بر خلاف همه چیزهایی که گفته بود خیلی جای تعجبه که یک ماگل زاده ساحره خوبی بشه.دامبلدور هری را از جواب دادن راحت کرد و گفت:" هاریس آرامش خودشو دوست داره.اون همچنین شهرت. موفقیت و قدرت رو هم دوست داره.اون لذت میبره که رو  مردم تاثیر بذاره.اون هیچ وقت نمی خواسته خودش تختی رو اشغال کنه.اون برعکسشو می خواد. فضای بیشتری که راحت باشه خودت که دیدی.اون کسانی رو که در هاگوارتز مورد علاقه ش بودن دستچین می کرد.بعضی وقتها به خاطر بلند همتی یا مغزشون.بعضی وقتها هم به خاطر افسونها و استعدادشون.اون استعداد عجیبی در انتخاب اونایی که در رشته های مختلف بهترین شدن داشت.هاریس باشگاهی از افراد مورد علاقه ش درست کرد که اون ها رو به هم معرفی می کرد و بین اون ها ارتباطهای مفیدی بوجود میاورد و همیشه از این کار چیزی نصیبش می شد یا یک جعبه خالی آناناس کریستالی و یا فرصتی که بتونه شخص دیگه ای رو به موسسه گابلین( Gablin) معرفی کنه."

نظرات 14 + ارسال نظر
محمد فاضل دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:41 ب.ظ

حامد فقیهی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:14 ب.ظ

ممنون

مهرگان دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:21 ب.ظ

مثل همیشه عالی.

پوریا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:02 ب.ظ

بسیار بسیار عالی.زودزود آپ کنید ممنون

تارا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:37 ب.ظ http://www.darklord666.blogsky.com/

بسیار عالی,ممنون

۱۲۳ دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:34 ب.ظ

ممنون

پیشی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:48 ب.ظ http://www.man22.blogfa.com

وای وااااااااااااااقعا ممنون لطفا زود آپ کنید من هر یه ساعت اینجا سر میزنم ببینم آپ شده یا نه.
میدونم خیلی خسته میشین ولی از این زحمتا بکشین دیگه!!

مملی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:36 ب.ظ

واقعا خسته نباشی
میخاستم ازت درخواست کنم که یک فصل کامل رو توی وبلاگ قرار بدی
فکر کنم اینطوری بهتر باشه چون به صورت پیوسته است و نمیخاد هی بالا و پایین کنیم
اگر طول کشید هم اشکال نداره می ارزه
ممنون

باران دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:40 ب.ظ

خیلی کارت درسته ...واقعا حال کردم...خسته نباشی به خاطز این همه تلاش و یه خواهش کوچولو اگه وقت می کنی زود به زود آپ دیت کن چون من دارم می میرم از فضولی....موفق باشی...قربون تو باران

ملوس دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:15 ب.ظ

ایول مرسی خسته نباشی....منتظر بقیش هستیم.

شیرین دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:47 ب.ظ

بازم عالی بود ...مرسی...

besoyenoor.com دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:51 ب.ظ http://www.besoyenoor.com

سلام من وب مستر به سوی نور هستم از شما دعوت می کنم که از این پس در سایت ما بنویسید من یک بخش در سایت را به کار شما اختصاص می دهم
با من تماس بگیرید ای دی من در یاهو blackprince_110

پوریا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:40 ب.ظ

زودتر

[ بدون نام ] دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:06 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد